یه شبی داشتم توی خیابون واسه خودم قدم میزدم
دقیقا همون شبی که برای چندمین بار با واقعیت وجودیِ خودم آشنا شدم
همون شبی که برای چندمین بار به خودم اومدم و دیدم چقد دارم شبیه آدمایی شدم که زیادن!
همون شبی که برای چندمین بار متوجه شدم اونجوری که خودم فکر میکردم نیستم!
همون شبی که دروغ گفتم و فهمید!

اون شب داشتم به خودم فکر میکردم..
چشمم افتاد به این راه زرد رنگ مخصوص نابینایان که توی پیاده بود..
چشمامو بستم و تصورکردم که منم یکی از همون نابیناهام.
چند قدم که رفتم یواشکی از گوشه چشم راهمو دید زدم که مطمئن بشم هنوز توی مسیر درستم!


گاهی باید توی زندگی هم همین کارو بکنی
یواشکی از گوشه چشمت مسیرتو چک کنی
که مثل الانِ من 
با یه فرد جدید روبه رو نشین
که یهو به خودتون نیاین و شگفت زده نشین از کارایی که کردین یا حتی کارایی که ممکنه بکنین ..
گاهی اوقات با یه برگشت کوتاه به عقب میتونی خودتو نجات بدی
نجات بدی از اعتمادایی که ممکنه از دست بدی
و فقط خدا میدونه چه دردی داره از دست دادن اعتماد کسی که تازه به هزار بدبختی داشتی اعتمادشو بدست می آوردی
و از اون بدتر از دست دادن اعتماد «خودت» نسبت به «خودته»!

بر