آدمهایی شدیم که مدام در حال قضاوت کردن و تجزیه و تحلیل رفتارای هم هستیم..

و مدام در حال اشتباه برداشت کردن..

مثلا..همین سر شبی..

داشتم در مورد شمس جان چیزهایی برای خودم مینوشتم و شکایت میکردم از رفتارش که چند وقتیه عوض شده..

داشتم پیش خودم گله میکردم که:

دیدی شمس اخلاقش عوض شده؟

اصلا فهمیدی که دیگه حوصله نداره باهات حرف بزنه؟

اصلا متوجه شدی که جدیدا وقتی واست نمیزاره؟...

یا نه..؟...سرتو مثل جناب کبک خان کردی تو برف و هیچی حالیت نیست؟

آره...داشتم این حرفارو واسه خودم مینوشتم تا یه کم ذهنمو تخلیه کرده باشم..

آخر شبش که داشتم با خود جناب شمس تلگرافی پیام میدادم یهو تو حرفاش گفت..

حواست باشه فلان کارو که گفتم نکردیا...جدیدا..

راستش به خودم اومدم دیدم ای دل غافل..

اونم که داره حرفای خودمو بهم میزنه..

البته من انکارش نمیکنم که عوض شده بودم..

ولی تغییرِ من پیرو تغییر شمس جان بود..

وگرنه این دل من کجا توان سرپیچی داره آخه؟

وقتی میبینم شمس حواسش پیِ من نیس..

وقتی میبینم سرگرمی داره واسه خودش..

وقتی میبینم وقت نداره  واسه من..یا اگرم داره قدمی برنمیداره واسه 2 کلمه حرف زدن..

تهِ دلم ضعیف میشم..

اونوقت دلم که نه...غرورم میزنه توی سرم میگه یه کم بیشین سرجات خاک بر سرت کنن..

منم بهم بر میخوره..میشینم یه گوشه..جفت زانوها بغل میگیرم دلبر که جان فرسود از او را تماشا میکنم...

آره عزیز من...

همهی داستان همینه..

من اونو قضاوت میکنم..اون منو ..

کاش به جای اینهمه قاضی بودن واسه همدیگه یه کم وکیل مدافع میشدیم..